پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

تولد ریحانه!

همین الان خاله زهرا و فاطمه پیام دادن و گفتن که خاله مریم به سلامتی فارغ شد. خدا رو شکر .از امروز ظهر بستری شده بود و همه منتظر بودیم دنیا بیاد. حالا مهدی 4ساله یه آبجی داره . خدایا شکرت   ...
23 اسفند 1391

ثنا +آتلیه + اداره (عکس اضافه شد)

دیروز مرخصی گرفتم یه کم به دورواطرافم رسیدم و زنگ زدم جاریم گفتم اگه میخوای خریدی چیزی بری ثنا رو بیار بزار اینجا وباآرامش برو .اونم ذوق مرگ شد جیک ثانیه ثنا رو آورد تحویل داد 3ساعتی مهمونمون بود و دلبری کرد و من و پویا قربون صدقه اش رفتیم . خیییییییییلی دوسش دارم من بعدم نهار درس کردم جاری جونم برگشت با هم خوردیم و چای دارچین و بچه ها هم بازی کردن ماهم خریداشو چک کردیم و خودتون می دونین دوباره نیگاه کردن و به هم ریختن خریدا از خود خریدم بیشتر به خانوما می چسبه پسرکم هم کلی کیف کرد دیروز با امیرحسین نوه ی صاحبخونه بازی کرد. از نبودن بابایی استفاده کرد لباسا و کفش فوتبال بابایی رو پوشید عکسشو میزارم ببینین .بهروز اومد خونمون با هم آتیش ...
22 اسفند 1391

پویااااااااا پویااااااااااااااا

صبح وقتی پویا رو میبرم مهد ، مهدی (پسرآبجیم) از بین بچه ها داد میزنه که سلااااااام خاله رقیههههههه و ظهر وقتی میرم دنبال پویا داد میزنه که خاله رقیههههههههههههههههه منم ببر خونتون اینه که همه ی اهالی اعم از مربی و کمک مربی و مدیر و ایضا کلیه بچه ها اسم کوچیک اینجانب رو میدونن امروز صبح به محض اینکه وارد حیاط شدیم همه ی بچه ها پشت پنجره کلاس بزرگه! بودن و با هم مث گروه سرود می گفتن : پووووووووویاااااا پوووویاااااا وقتی پویا رو تحویل مربی مربوطه دادم و دوباره داشتم از تو حیاط برمیگشتم به سمت در خروجی دیدم همه با هم میگن: رقیههههههههه رقیههههههه!!!!! برگشتم یه عالمه بوس برا همشون فرستادم و با یه دنیا انرژی اومدم ...
20 اسفند 1391

سرماخوردگی و یه کمی ثبت سخنان شازده

چند روزه پویا شدید سرماخورده و تب و.... منم که دائم کنارش بودم و پاشویه و...تاصبح چرا؟ش.ی.اف استامینوفن کلا پیدا نمیشه تو بیرجند!!!! مواد اولیه اش نیست خانم!!!! ....ماداریم دیگه . خودمم از دیروز ظهر ویروسه گرفته و تا همین لحظه یه ثانیه نتونستم سرمو بلندکنم کلی دارو... الان دیگه پاشدم بیام اینجا یه کم شایدحواسم پرت شه ------------------------------------------------------------------------------------------- من:ببین مامان همش میگی ب.و.س ل.ب بده همه ویروسا رو منتقل کردی به من منم مریض شدم پویا: دوباره میاد منو میبوسه میگه بیا حالا دیگه استقراقا(ویروسا) دوباره منقتل (منتقل)شدن به خودم خوب شد؟ ---------------------------...
15 اسفند 1391

یه مشت حرف زنونه

*جمعه 15/10/91 همه ی دایی ها و اقوام تو خونه خاله زهرا جمع شدن و وسایلو که ما چندروز قبل برده بودیم دیدنو چیدمان نهایی انجام گرفت -----------------------------------------------------  *درپی چاقتر شدن اینجانب (البته این چاقتر شدن یعنی از 49-50 رفتم رسیدن به 61!!!!واینقدو لازم داشتم تازه الان نرمال شدم) همش استرس این میاد سراغم که نکنه این لباس مجلسی ای که واسه عروسی خریدم تا اون موقع تنم نشه! که البته الان هنوز تنم میشه و تازه خیلی هم بهتر بهم میاد و قشنگتره  و همچنین کل کمد لباسامو ریختم بیرون و یه عالمه لباس رو مجبور شدم بزارم کنار چون دیگه تنم نمیشه  خیلی خوشالم من الان اینجوریه دیگه : زنا اگه چاق باشن میرن ورز...
15 اسفند 1391

روزهای آرام ما

پویا و امیرحسین نوه ی صاحبخونه : پویا: بیا 4راه بکشیم! امیرحسین باشه تو 4راه بکش من ماشیناشو پویا: موتورم بکشی باشه؟   امیر: نه الان تو شهر فقط ماشین و تریلیه پویا: آره مدشده !!!! (اصلا این حرفو تا حالا جلو ما نگفته بود) ------------------------------------------------------- صبح بعد از عروسی:   من:بیا بریم خونه خاله زهرا پویا: دیشب چجوری خوابیده ؟         من:  یعنی چی؟ منظورت چیه!! پویا: یعنی لباسش اذیتش نکرده؟   من: درآورده خوب هنوز که تو اون لباس نیس پویا: پس بهش هیچی نگی خوب؟ نگی که عروس شده! ---------------------------------------------...
15 اسفند 1391

تمیز کاری

دیروز رفتیم سرساختمون کلی تمیز کاری کردیم چون قراره بیان گرمایش از کف گفته بودن باید خاک و ... جم و جور بشن. من و پسرک +بابایی+مامان بزرگ+عمو محمد مشغول شدیم . خاله مریم و علی آقا و مهدی هم به جمعمون پیوستن دست همشون درد نکنه جهت ثبت در تاریخ نوشتم که باشه و یادم نره
12 اسفند 1391